سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دو سالگی را خوب به یاد دارم: اصفهان، خیابان فردوسی، خیابان منوچهری، اون کوچه و اون خونه...
یه دختر دو ساله ی دوست داشتنی که نه همبازی داره و نه اسباب بازی ای؛ یه آقاجون که همه ی روزش روی یه تخت کوچیک می گذره، یه مامان که همش پای گازه، یه آبجی که هنوز هم تگین بنفش رنگ گوشواره هاش توی خاطراتم برق می زنه و یه دایی، یه دایی که شکنجه گر جسم و روحته!
اون روزها وقتهای تنهایی، همون وقت هایی که خواهر شماره ی 2 مدرسه بود و مامان توی آشپپزخونه و دایی بیرون من همش توی حال می چرخیدم، می چرخیدم و می چرخیدم. مرکز حال را پیدا می کردم، می ایستادم توی مرکز، دست هام را باز می کردم و شروع می کردم به چرخیدن، این قدر می چرخیدم تا سرم گیج بره، بعد می رفتم کنار دیوار و شروع می کردم به چرخیدن، همین طور که می چرخیدم حال را هم دور می زدم، از همون جا کنار دیوار. بعد یک دفعه در باز می شد و دایی وارد می شد، دادش می رفت هوا که چند بار بهت بگم این جا بازی نکن، ببین همه ی این موکت را تو خراب کردی! ش.... (اسم مامانم) این چرا دوباره این جا داره بازی می کنه؟
اما فردا دوباره همین ها تکرار می شد! فردا و بقیه ی فرداها! آخه من اصلا نمی فهمیدم اون چی می گه! یعنی درک نمی کردم، هنوز هم درک نمی کنم چطور از چرخیدن من اون موکت خراب می شد اون حال کثیف می شد!!!
بعد که دایی استراحتش را می کرد و شارژ می شد می یومد سراغم؛ دستهای کوچکم را می گرفت توی دستش و شروع می کرد به غلغلک کردن و من فقط می تونستم کمی خودم را تکون بدم اما نمی تونستم فرار کنم، نمی تونستم کاری کنم، من زندانی دستهای اون بودم!
اون قش قش می خندید و غلغلکم می داد، لپ های کوچیک و تپلوم را گاز می گرفت و بازوهام را نشگون، و باز دستهای کوچیک من توی دستهاش مهار شده بود؛ تنها وقتی می تونستم خودم را نجات بدم که دایی از بازی خسته شده بود! می دویدم سمت آشپزخونه و با بغض به مامان می گفتم مامان دایی منو غاز( گاز) می گیره...
و مامان می گفت: داره باهات شوخی می کنه. همین!
با احتیاط برمی گشتم توی اتاق، دور از دایی، می نشستم یه گوشه و می رفتم توی حال خودم که یک دفعه دوباره دستهای سنگینش می یومد سراغم...
از بس در جواب شکایت و پناهی که مادر برده بودم این جواب را شنیده بودم این آخری ها می گفتم: مامان دایی با من شوکی( شوخی) می کنه...
و مادر دیگه هیچ جوابی برای دلداری دادن به من نداشت، شاید حتی فرصت در آغوش کشیدنم را هم... فقط داد می زد: اصغر چرا این بچه را این قدر اذیت می کنی؟
و صدای قش قش خنده های دایی که تکرار می کرد: مامان دایی با من شوکی می کنه...

پ.ن.1. اگر با بچه ایی همبازی می شید شما لذت می برید یا او
پ.ن.2. و خدا در همین نزدیکی ست



[ شنبه 88/1/22 ] [ 12:37 صبح ] [ ساجده ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه